سفر کرده

به یاد برادرم

سفر کرده

به یاد برادرم

پدر

قصه کوتاه عمر تو بی رحمانه بر دفتر خا کستری ام قلم می خورد

در اغوش ابرهای سرگردان شب

در فضای مبهم تنهایی

و صدای نا به هنجار جلاد که ترانه مرگ می سراید

در انتظار کلامی از تو

پدر تنها یک بار دیگر مرا صدا بزن

تا من با هزاران  دست روزهایم را شکر گزاری کنم

بگو

تنها با یک کلام سرود اشکهایم را پا یان ده.
 

 

 

 

 

شعرازفاطمه سیستانی

.....سرنوشت....

گاهی گمان نمیکنی ولی میشود!!! گاهی نمیشودکه نمیشود. گاهی هزاردوره دعا بی اجابت است, گاهی نگفته قرعه به نام تومیشود, گاهی گدای گدایی وبخت باتونیست گاهی تمام شهرگدای تومیشود

آقابیا

خوب به رخسار تکیده ام نگاه کن ای شرافت و ای افتخار من و زمانه بی سیرت من!
به ژندگی جامه تقوایم و پوکی تارک ماءوایم.
تو خود نگاه شو و تو خود صدا.
تو خود  ندا  شو و تو خود  ردا.
بپوشان بر این عریان گدایان,
ستر ستار و بنوشان بدین تشنه گان, شربی از میستان دلدار
که گر نه ایم جملگی خادمین درگاهش, نه ایم بلا شک کم از غبار در راهش.
ای گذر کرده در زمان غریب به غربت این "سه ده" هزار سالم.
ای گذارده گام محبت به چشم و ای گذشته ز راه پر نشیب کویم
دوباره این چه شور و سوزیست که دل  بنا رسیده به شهر حرام
برخ کشد چنگ و به دل زند زخم, تام و تمام
کبود گنبد دارش به تیغ کشته همی
سحر تمام خیالم و شام  دار و ندارم
بتاز و بیا و دل زنده کن به مهمانی
تو ساقی  سحرم, ای عزیز کنعانی
دوباره عطر شبم عطر و بوی شعبانست
دوباره من سخنم  اشک و آه و افغانست
چه میشود من و ما را ؟
این چگونه احوال است؟
دوباره زارم و حیران به نیم شعبانش
دوباره دادم  و افغان من به  درگاهش
بیا تو یار و ببر دل  از  این   بیابانش
به هر کجا که تو هستی امیر و دربانش
بیا بیا و ببین که ما چه سان گشتیم
به سایش چرخ روز و ماه و دورانش
نه آبرو به جمال و نه روح در جانم
نه راه رفتنم از پیش و پس بود  آتش
زنم به زخمه چنگ را چنان که آن به سر زنم
رباعی  دل خراب  به ساز دل شکن زنم
نیامدی نگار من که من پی سمن بری
نشسته ام براه تو که آئی و رهم بری
بری مرا به آسمان بنزد یار و سروری
که منتظر تمام عمر پیش چنان  قلندری
شدم تمام چشم جان که بنگرم در او دمی
نیامدی   نگار  من !   نیامدی   نیامدی !
نگار من  نیامدی  ,   نیامدی  نیامدی

چقدر سخته

چقدر سخته که عشقت روبروت باشه
نتونی هم صداش باشی
چقدر سخته که یک دنیا بها باشی
نتونی که رها باشی
چقدر سخته...
چقدر سخته که بارونی بشی هر شب
نتونی آسمون باشی
چقدر سخته که زندونی بمونی بی در و دیوار
نتونی همزبون باشی
چقدر سخته...
"چه بدبخته قناری که بخونه
اما رویاش حسه بیرونه
چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون
غمش یک قطره بارونه
چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه
ولی ظاهر پر از خنده
چقدر سخته که عشقت آسمون باشه
ولی آسون بگن چنده
چقدر سخته کلامت ساده پرپر شه
نتونی ناجیِش باشی
چقدر سخته که موندن راه آخر شه
نتونی راهیِش باشی
چقدر سخته توو خونت عین مهمون شی
بپوسی خسته بیرون شی
چقدر سخته دلت پر باشه ساکت شی
ولی توو سینه داغون شی
چقدر سخته که یک دنیا صدا باشی
ولی از صحنه ی خوندن جدا باشی
چقدر سخته که نزدیک خدا باشی
ولی غرق ادا باشی
"چه بدبخته قناری که بخونه
اما رویاش حسه بیرونه