خانه دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سواراسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها
بخشید.
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
"نرسیده به درخت،
کوچه باغیست که از خواب خدا سبز تر است
و در ان عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابیست.
می روی تا ته ان کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می ارد،
پس به سمت گل تنهایی می پیچی،
دو قدم مانده به گل ،
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی خاموش فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه ی نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست
یادداشته باشیم
زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند
فراموش کنیم
دیروز به تاریخ پیوست
فردا معماست
و امروز هدیه خداست
عشق یعنی خاطرات بی غبار،
دفتری از شعر و از عطر بهار
عشق یعنی یک تمنا یک نیاز
عشق یعنی چشم خیس مست او
زیر باران دست تو در دست او