سفر کرده

به یاد برادرم

سفر کرده

به یاد برادرم

عید قربان

عید قُربان (در عربی: عید الأضحی) یکی از روزهای فرخنده در تقویم اسلامی است.

روز دهم ماه قمری ذی الحجه، مصادف با عید قربان از گرامیترین عیدهای مسلمانان است که به یاد ابراهیم و فرزندش اسماعیل، توسط بسیاری از مسلمانان جشن گرفته می‌شود.

عید قربان که از جمله تعطیلات رسمی مسلمانان است، از یک تا چهار روز جشن گرفته می‌شود و در طی آن مردم با پوشیدن بهترین پوشاک خود، پس از انجام عبادات، به دید و بازدید و جشن و سرور می‌پردازند.

البته برگزار کردن مراسم قربانی در این عید بر همه واجب نیست و تنها بر زائران کعبه در مراسم حج واجب است، اما بسیاری از مسلمانان در سراسر جهان در این روز، گوسفند، گاو یا شتری را قربانی کرده و گوشت آنرا بین همسایگان و مستمندان تقسیم می‌کنند.

حاجیان در این روز پس از به پایان رساندن مناسک حج، حیوانی را ذبح می‏کنند و پس از قربانی آنچه بر آنان در حال احرام، حرام شده‏ بود - مانند نگاه کردن در آینه، گرفتن ناخن و شانه زدن مو -، حلال می‏گردد و با توجه به اینکه حج، یکی از عبادتهای بسیار مهم در اسلام است، توانایی به انجام رساندن آن نیز برای هر مسلمانی بسیار شادی آور است، در نتیجه، روزی که پس از انجام وظایف‏ سنگین حج، به عنوان جایزه الهی و اتمام احرام پیش می‏آید را عید میدانند.

همچنین در روایت‏های مکرری نقل شده که در روز عید قربان، قربانی کنید تا گرسنگان و بیچارگان نیز به خوراک برسند.

ای سفر کرده بیا

سفر کرده

 

 

ای سفر کرده ، بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

بی تو جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد.

ای سفر کرده ، سفر کرده ، سفر کرده ی من !

دل من رفته ز دست

چشم من مانده به راه

منم و موی سپید

منم و روز سیاه

هر شب مهتابی

ماه ، در دیده ی من فانوسیست که سر راه تو می آید باز

به امید اینکه بیایی شاید زین ره دور و دراز ....

هر شب مهتابی

کهکشان در نگهم جاده ی سیم اندودیست

که برای تو چنین رخشنده است

که برای تو چنین تابنده است

پای بگذار به این جاده ی سیمین و بیا

هر شب مهتابی

هر ستاره به نظر دانه ی مرواریدیست

که فرو ریخته از رشته ی گردند ی

یا چو شمعیست که افروخته حاجتمندی .

زیر لب می گویم : این همه مروارید ، وین همه شمع ،

همراه  آینه ی روشن ماه

دختر شب به سر رهگذرت آورده است

یا به خوشنودی ای مژده که بر میگردی ،

آسمان، خانه ی نیلینه چراغان کرده است .

ای سفر کرده بیا !

بی تو من هستم و من

منم و تنهایی

بی تو در خلوت دنیای سکوت

گل آغوش کنم دختر رویای تو را

میکشد بر در و دیوار دلم

دست نقاش خیال ، طرح زیبای تو را

دیده هر سو فکنم پیش نظر میبینم ، گل سیمای تو را

خویش را با تو در آیینه ی دل می نگرم

چشم بر چشم و ، نگه بر نگه ، روی به روی

ناگهان می یابم ،  آشنا با لب خود مخمل لب های تو را

ای سفر کرده ، ای سفر کرده ، ای سفر کرده بیا !
بی تو گلبوته ی عمرم پژمرد

جانم فرسود

تک چراغ شب بختم افسرد

ای سفر کرده بیا

ای سفر کرده بیا ... .

تقدیر

ای که تقدیر تو را دور ز من ساخت

نامه ای دارم از فاصله ها

چند شب بود که من خواب تو را می دیدم

خواب دیدم که فراری هستی

می گریزم از شهر

پاسبان ها همه جا عکس تو را می کوبند

جارچی ها همه جا نام تو را می خوانند

در همه کوی و گذر قصه تبعید تو بود

مردم و تیر و تفنگ

اسبهای چابک

متهم : قاتل گلهای سفید

جایزه : یک گل رزم

دوستت دارم بنویس ...

به کجا خواهی رفت

مردم شهر در پی تو می گردند

نگرانت شده ام

بی جوابم مگذار

پشت پاکت بنویس

متهم : قاتل گلهای سفید

تو که می دانی من عاشق گلهای

 

 

 

 

 

وقتی تو رفتی

او را ندیدم

از شب سراغش را گرفتم

شب گفت افسوس

او ماه من بود

منهم به امید طلوعش تاریک ماندم

همراه مرغ حق به یادش نغمه خواندم

خود رابه دریاها وصحراها کشاندم

بایاد او در هر قدم اشکی فشاندم

در دشتهای دور ونا پیدا دویدم

او را ندیدم

با ماه گفتم

رنگش پریدوزیر لب گفت

بر بام وروزن های عالم سر کشیدم

شب تا سحر.سر تا سر دنیا دویدم

در لابه لای برگ جنگلها خزیدم

با جستجوها خستگی ها شبروی ها

اورا ندیدم

از رعد پرسیدم نشانت

فریاد اودر گنبد افلاک پیچید

 

چون مادران داغدیده ناله سر کرد

با ابرگفتم قصه ات را

روی زمین را در غمت از گریه تر کرد

ای یاد تو در خاطر من جاودانه

ای بی تو من همسایه اشک شبانه

وقتی تو رفتی

اندوه شوق زندگی را از دلم برد

وقتی تو رفتی

برگ درختان زرد شد خورشید افسرد

وقتی تو رفتی مرگ خندید

در جمع ما انگیزه های زیستن مرد

 

ای معنی عشق

ای یاد تو در خاطر من جاودانه

ای بی تو چشم چشمه اشک شبانه

ای روشنایی ای چراغ زندگانی

ای رفته در ابر سیاه بی نشانی 

 

 

 

 

 

کمکم کن تا تغییر کنم 

من آموختم زندگی سرشار ار چالش ها سختی ها ودشواری هاست وتنها راه غلبه بر مشکلات توکل بر خداوند وبرخورد جسورانه با آنهاست.

من آموختم الماس بدون سایش جلا نمی یابد در مقابل هیچ انسانی هم بدون تحمل و گذران سختی ها به کمال نمی رسد.

من آموختم داشتن آرزوی شادکامی بسیار آسان است اما آرزو می کنیم تا از دیگران شادتر باشیم در حالی که باید از خدا خواست تا دیگران هم به اندازه ما شاد و خوشهال باشند.

من آموختم زندگی همچون بخار است یک لحظه پدید می آید وبه زودی از بین می رود.

من آموختم زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است چرا که زخم دومی بر روی بدن تاثیر می گذارد ولی زخم اولی بر روح انسان اثر می گذارد.

من آموختم اگر سخن محبت آمیزی در قلبت داری بهتر است همین الان آن را بر زبانبیاوری شاید فردا خیلی چیزها تغییر کند هر زمان که می توانی محبت کن ومحبت بورز.

من آموختم همگی ما فقط یک بار در این دنیا زندگی می کنیم پس مهر ومحبت خود را به دیگران ابراز کن وهیچ گاه آن را به تعویق نینداز.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دل تنگی هایم از دوری توست تو که در آن غروب جدایی تنها مسافر جاده ها شدی و کوله بارت

را پر از یاس های سپید کردی تا بهای هنگفت عشق را بپر دازی وعاشقانه باز گردی.

من چشمانم را به امتداد جاده دوخته ام می دانم که روزی خواهی آمد آن روز که عشق نایاب ترین

عنصر زندگی انسان هاست.