سفر کرده

به یاد برادرم

سفر کرده

به یاد برادرم

ما نیز حقیقت را یا فتیم

روزی فرا خواهد رسید که از این زمان واین احساسها خواهم گریخت.

 

آری روزی از این سرزمین خواهم گریخت و نخواهم گفت از کجا آمده ام.

 

روزی می روم و جملات به یاد ماندنی نثارش می کنم و نخواهم گفت از

کجا آموخته ام.

روزی به عمق نگاهش خواهم رفت وبرایش تفسیر می کنم و می گویم

درونش چه چیز را یافتم و نخواهم گفت از کجا آموخته ام .

 

روزی برای نوادگان تعریف خواهم کرد داستان بی سرانجام نگا ه های

 

سرشار و سکوت مهروموم شده را وشاهنامه ای خواهم نوشت برای

 

آیندگان که بخوانند و بدانند که ما در زندگی همچون آلات شطرنج گاهی

 کیش و گاهی مات خواهیم شد.

 

روزی به او خواهم گفت :که او تنها کسی است که گفته ها را برایش

 

گفته ام و اولین شنونده آنهاست.

 

و می دانم که به خود می بالد از شنیدن آن همه زیبایی.

 

کاش من نیز شنونده حرفهای سرشاری باشم که برای اولین بار نزد من

 عیان می شوند.

 

تا من بتوانم و قادر باشم درب کتابهای شاهنامه زندگیم رابرای همیشه

ببندم برای گذشتگان و کتابچه زیبای زندگی جدیدم را تحریر کنم با همان

دستان لرزان که زمانی محکم و استوار شاهنامه ای را نوشت و آرام

نبود.

 

وحال می لرزد وآرام می نویسد تا بگوید (ما حقیقت را یافتیم) و دیگر از

 

وازه من سخنی به میان نیاورد.

و هیچ قفلی بر در آن نخواهیم بست.

 

آنگاه آرام قلم را می گذارم و به خوابی عمیق فرو خواهم رفت.

 

 

یا صاحب العصر (عج)

بذکرک عاش قلبی

 

برادر

برادر همدم وهمخون٬عزیزلحظه های من

 

گل اسمت شقایق بود٬تودستای صدای من

 

کجارفتی که تنهایی مرا دست شب غم داد

 

کجا ماندی صدایم کن٬که قاصد از خبر افتاد

 

برادر باتو شب ٬شب بود٬ستاره چشمی عاشق داشت

 

سبیده چون دلت روشن٬غزل در سینه گل می کاشت

 

تو رفتی موندنی هارفت٬صدادرحنجره یخ بست

 

تموم لحظه های من به اندوه زمان بیوست

 

برادرجان کجا رفتی که خونه بر شده از درد

 

چه بی کس ماندم وتنها٬ فراموشت نخواهم کرد

 

یا صاحب العصر(عج)

بذکرک عاش قلبی

 

 

به بندار تو

 

جهانم زیباست٬خانه ام دیباست٬قفسم طلاست٬دیدارم بیناست٬قفسم

 طلاست

 

با این اندوه

 

که دلم تنهاست

 

 

 

............................................................................................................

 

 

بیا تا قدر یکدیگر بدانیم                                                  

 

که تا ناگه زیکدیگر نمانیم

برای گمشده ام

با مداد رنگی هایم یاد خوب آمدنت را نقاشی کرده ام و جاده سفید

رفتنت را خط خطی! کسی نیست که زندگی را برایم دیکته کند

غلطهایم را بگیرد و دور روزهای اشتباهم را خط بکشد ومجبورم

کند از روی تجربه هر کدام را ده بار دوره کنم.

جغرافیای بودن تو مرز دریا را گرفته آنجا که تویی ماهی ها هم

نمیتوانندبیایندتاچه رسد به من!

تاریخ نشان می دهد قبل از اینکه بیادت بیاورم نبودی!

هرگاه میخواستم بنویسم((گمشده ام کجاست)) نوک مدادم می شکست

و حالا گاه بی گاه به کوچکترین یادی از تو قلبم می شکند:

بیا لحظه هایم را قسم بده تا بدانی در نبودنت چه کشیده ام!

گذر عمر با کسی تعارف ندارد دیدی آنچه را که می خواستی نگذرد

گذشت!از کدام غروب غمگین طلوع میکنی تا بگویم مرغابی هاچمدان هایت را بیاورند

در کدام صبح!سندان یخزده قلبم را به صدا در می آوری که به هزار خواهش دعوتت

کنم تا بدانی در اجاق سرد دلم چیزی جز یاد تو نمی سوزدبروانه ها به شاخه

ترد تنهایی ام بیله کرده اند.

زمین خوردنم را تماشا نکن بیا دستانم را بگیر بیا بگو بزرگ می شوی

یادت می رود!((حالا بزرگ شده ام))اما بزرگیت از یادم نرفت بیا وببین

قلب بهانه گیرم که لجوجانه بای بر زمین می کوبد وهر روز تورا می خواهد

وبادکنک بغضم را جلو هر کس و ناکس می ترکاند وبه هر بهانه باران تمنا

روی صورتم می بارد ومی ریزد.

خودت بیا جواب این دل غصه دارم را بده من که دیگر خسته شده ام.